شعرهای عاشقانه

❤آسم و پاسم ولی عاشقونه ❤ しѺ√乇 ❤

شعرهای عاشقانه

❤آسم و پاسم ولی عاشقونه ❤ しѺ√乇 ❤

دلمو ندیدی

 

 

دلمو ندیدی

دلمو همین جاها گذاشته بودم ندیدی؟

توی چشمای تو جا گذاشته بودم ندیدی؟

دل من کوچیک بود اما یه عالم پرنده داشت

واسه گنجشکا رو شونه ی زمین دونه می کاشت

با تموم سادگیش زیر بارون قدم می زد

پاییزو قرق می کرد و دنیا رو به هم می زد

آرزو داشت آدما آسمونو رها کنن

یه بارم خدا رو تو قلب زمین پیدا کنن

یه نفر پیدا بشه قفل بهشتو بشکنه

قصه ی جهنم این طلسم زشتو بشکنه

دل من خیلی می خواست یه روزی در به در بشه

  با نگاه مهربونت عازم سفر بشه 

 

روزی اگر...

 

 

روزی اگر به سراغ من آمد به او بگو من خوب می شناختمش نامت چو آوازی همِشه بر لب او بود حتی زمان مرگ آن لحظه های پر ز درد و غم و غروب آن بیقرار عشق چشم انتظار دیدن رویت نشسته بود روزی اگر سراغ من آمد به او بگو شب در میان تاریکی در نور ماهتاب هر روز در درخشش خورشید تابناک هر لحظه در برابر آیینه ی زمان آن دختر سکوت در انتظار دیدن رویت نشسته بود روزی اگر سراغ من آمد به او بگو جز تو دلش را به هیچ کس امانت نداد هرگز خیانتی به دستان تو نکرد هرگز نگاه پاک و زلال تو را با هیچ چشم سیاه مستی عوض نکرد تا آخرین نفس در انتظار دیدن رویت نشسته بود روزی اگر سراغ من آمد به او بگو افسوس ! دیر شد ؛ ای کاش ! کمی زودتر می آمدی اما بگو من خوب می دانم حتی در آن جهان آن خفته ی خموش ؛ در انتظار دیدن رویت نشسته است روز ی اگر ....... اما ؛ نه ؛ او هیچوقت دیگر نمی آید کاش عمرم را به پایش هدر نمی کردم

 

  

دل ریخته

 
 

روز پاییزی میلاد تو در یادم هست

روز خاکستری سرد سفر یادت نیست

ناله ی ناخوش از شاخه جدا ماندن من

در شب آخر پرواز خطر یادت نیست

تلخی فاصله ها نیز به یادت مانده ست

نیزه بر باد نشسته ست و سپر یادت نیست

یادم هست

یادت نیست

...

خواب روزانه اگر در خور تعبیر نبود

پس چرا گشت شبانه ، دربدر یادت نیست

من به خط و خبری از تو قناعت کردم

قاصدک کاش نگویی که خبر یادت نیست

یادم هست

یادت نیست

...

عطش خشک تو بر ریگ بیابان ماسید

کوزه ای دادمت ای تشنه ، مگر یادت نیست

تو که خود سوزی هر شب پره را می فهمی

باورم نیست که مرگ بال و پر یادت نیست

تو به دل ریخته گان چشم نداری بیدل

آنچنان غرق غروبی که سحر یادت نیست

یادم هست

یادت نیست

  

برای نازنین مادرم

 

 

من نبودم و تو بودی ،

بود شدم و تو تمام بودنت را به پایم ریختی ،

حالا سالهاست که با بودنت زندگی می کنم ،

هر روز، هر لحظه، هر آن  و دم به دم هستی .

...

ببخش که گاهی آنقدر هستی که نمی بینمت ،

ببخش تمام نادانیها و نفهمی ها و کج فهمی هایم را،

اعتراض ها و درشتیهایم را ، و هر آنچه را که آزارت داد .

دستانت را می بوسم و پیشانیت را ،

که چراغ راه زندگیم بودی و هستی و خواهی بود ،

خاک پایت هستم تا هست و نیست هست .

به حرمت شرافتت می ایستم و تعظیم می کنم . 

 

اینجا زمین است ؛ حوا بودن تاوان سنگینی دارد!

 

 

اینجا زمین است ؛ حوا بودن تاوان سنگینی دارد!
 


...


در سرزمین من

هیچ کوچه ای

به نام هیچ زنی نیست

و هیچ خیابانی …

 

بن بست ها اما

فقط زنها را می شناسند انگار ..

 

در سرزمین من

سهم زنها از رودخانه ها

تنها پل هایی است

که پشت سر آدمها خراب شده اند ..

 

اینجا

نام هیچ بیمارستانی

مریم نیست

تخت های زایشگاهها اما

پر از مریم های درد کشیده ای است

که هیچ یک ، مسیح را

آبستن نیستند ...

نمی دانم چرا شعار از

لیاقتم ،صداقتم ،نجابتم و ... می دهی

تویی که می دانم اگر بدانی بکارتم به تاراج رفته ،انگ هرزه بودن می زنی و می روی

اما بگرد ،پیدا خواهی کرد

این روز ها صداقت و ،لیاقت و ،نجابتی که تو می خواهی زیاد میدوزند !

      

امروز پول تن فروشیم را به زن همسایه هدیه کردم ، تا آبرو کند ...

برای نامزدی دخترش ..

و در خود گریستم ..

برای معصومیت دختری که بی خبر دلش را به دست مردی سپرده که دیشب ،

تن سردم را هوسبازانه به تاراج برد ...

و بی شرمانه می خندید از این پیروزی !

 

اینجا زمین است

حوا بودن تاوان سنگینی دارد ... 

 

 

 

اینجا زمین است ؛ حوا بودن تاوان سنگینی دارد!
 


...


در سرزمین من

هیچ کوچه ای

به نام هیچ زنی نیست

و هیچ خیابانی …

 

بن بست ها اما

فقط زنها را می شناسند انگار ..

 

در سرزمین من

سهم زنها از رودخانه ها

تنها پل هایی است

که پشت سر آدمها خراب شده اند ..

 

اینجا

نام هیچ بیمارستانی

مریم نیست

تخت های زایشگاهها اما

پر از مریم های درد کشیده ای است

که هیچ یک ، مسیح را

آبستن نیستند ...

  

نمی دانم چرا شعار از

لیاقتم ،صداقتم ،نجابتم و ... می دهی

تویی که می دانم اگر بدانی بکارتم به تاراج رفته ،انگ هرزه بودن می زنی و می روی

اما بگرد ،پیدا خواهی کرد

این روز ها صداقت و ،لیاقت و ،نجابتی که تو می خواهی زیاد میدوزند !

      

امروز پول تن فروشیم را به زن همسایه هدیه کردم ، تا آبرو کند ...

برای نامزدی دخترش ..

و در خود گریستم ..

برای معصومیت دختری که بی خبر دلش را به دست مردی سپرده که دیشب ،

تن سردم را هوسبازانه به تاراج برد ...

و بی شرمانه می خندید از این پیروزی !

 

اینجا زمین است

حوا بودن تاوان سنگینی دارد ... 

 

من ِ بی تو؟چه ماجرای بدی!

 

 

من ِ بی تو؟چه ماجرای بدی!

قهر کردی و حال من بد شد

شادی از قلب من فراری شد

ابر شد آسمان صاف دلم

سهم من بی تو بی قراری شد

بی تو چون دفتری مچاله شدم

درهم و برهم و پر از غصه

من ِ بی تو؟چه ماجرای بدی!

خسته ام، خسته ام از این قصه

بی تو انگار مثل یک رودم

خشک، بی آب و ماهی و خنده

دستی انگار از دل تنگم

لحظات قشنگ را کَنده

دل من منتظر نشسته هنوز

تا که برگردی و پرنده شود

توی کُشتی آشتی با قهر

آشتی باز هم برنده شود 

 

...مانده

 

 

تا تو رفتی این دل من بی تو تنها مانده است
آتشی زین کاروان رفته بر جا مانده است
روزها بگذشت و من در شوق دیدارم هنوز
منتظر چشمم به بازیهای فردا مانده است
طاقت بار فراقت بیش از اینم مشکل است
همتی کاین رهرو کوی وفا، وا مانده است
روز و شبها با خیالت گفتگوها کرده ام
زنده مجنون، با امید عشق لیلا مانده است
شوق دیدار تو بر این دل تسلــــــــی میدهد
زین سبب در این مصیبتها شکیبا مانده است
در میان بحر غمها زورق قلبـــــــــم شکست
قایق بشکسته سرگردان به دریا مانده است
سهم من از گردش دور زمان ، شادی نبود
بار سنگینی ز ناکامی و غمها مانده است
کاش بودی و میدیدی چه دردی میکشم
ای طبیب من ؛ مریضت بـــی مداوا مانده است 

 

می روم

 

 

می روم اما بدان یک سنگ هم خواهد شکست

آنچـــــنان که تارو پود قلب من از هــــم گسست

می روم با زخم هـــــایی مانده از یک سال سرد

آن همه برفی که آمـــــد آشـــــــیانم را شکست

می روم اما نگویــــــــی بی وفــــــا بود و نمــــاند

از هجوم سایه هــــا دیگر نگــــــاهم خسته است

راســــــتی : یادت بمــــــــاند از گـناه چشم تو

تاول غــــــربت به روی باغ احســــــاسم نشست

طـــــــرح ویران کـــردنم اما عجیب و ســــــاده بود

روی جلد خاطــــراتم دست طوفــــــان نقش بست 

 

 

قدرت اندیشه در 4 داستان کوتاه

 

 

از الاغ درس  بگیریم

* کشاورزی الاغ پیری داشت که یک روز
اتفاقی به درون یک چاه بدون آب افتاد.
کشاورز هر چه سعی کرد نتوانست الاغ را از درون چاه بیرون بیاورد.
برای اینکه حیوان بیچاره زیاد زجر نکشد،
کشاورز و مردم روستا تصمیم گرفتند  چاه را با خاک  پر کنند تا الاغ زودتر بمیرد و زیاد زجر نکشد.
مردم با سطل روی سر الاغ هر بار خاک می ریختند اما الاغ هر بار خاکهای روی بدنش را می تکاند وزیر پایش میریخت و وقتی خاک زیر پایش بالا می آمد سعی می کرد روی خاک ها بایستد. روستایی ها همینطور به زنده به گور کردن الاغ بیچاره ادامه دادند و الاغ هم همینطور به بالا آمدن ادامه داد تا اینکه به لبه چاه رسید و بیرون آمد.

**نکته:*

ادامه مطلب ...