شعرهای عاشقانه

❤آسم و پاسم ولی عاشقونه ❤ しѺ√乇 ❤

شعرهای عاشقانه

❤آسم و پاسم ولی عاشقونه ❤ しѺ√乇 ❤

گلنار

 

 

حاج قربان علی سلام علیک
پسر جان علی سلام علیک

نام بنده غلام می باشد
خدمتم هم تمام می باشد

رشته ام هست کارگردانی
ولی از منظر مسلمانی

چند سالی است در بلاد فرنگ
طی یک ارتباط تنگاتنگ

با اجانب شبانه محشورم
چه کنم از بلاد خود دورم

دشمنم با سکانس های لجن
مرگ بر سینمای مستهجن

راستی از دهاتمان چه خبر
از رفیقان لاتمان چه خبر

گاوها و خرانتان خوبند؟
همسر و دخترانتان خوبند

چه خبر از نگار من گلنار
لعبتی زیر چادر گلدار

یاد آن چشم های نیلی او
طعم لب های زنجفیلی او….

اخوی ها چطور می باشند
باز هم تخم کینه می پاشند؟

عمه ها خاله ها همه خوبند
گاو و گوساله ها همه خوبند

راستی حال درد سر دارید
از سیاست شما خبر دارید ؟

از شب و شعر و شاعری چه خبر؟
راستی از جزایری چه خبر؟

نان سر سفره ها فرستادند
راستی پول نفت را دادند؟

کسی آنجا نیوز می خواند
افتخاری هنوز می خواند ؟

خادم این بار کشتی اش رابرد
حسنی کوله پشتی اش را برد ؟

رفته آیا به سمت بهبودی
حرکات سهیل محمودی !

درج این نکته هست قابل ذکر
نیستم بنده هیچ روشنفکر

گرچه من چارقل نمی خوانم
شاملو هم به کل نمی خوانم

شعر اهل قبور هم ایضا
بوف بینا و کور هم ایضا

من مجلات زرد می خوانم
من سگ ول نگرد می خوانم

کار کی با براهنی داریم
ما که نسرین ثا منی داریم

خاتمی ماتمی مرا سننه
یا کیارستمی مرا سننه

گاه و بیگاه سینما بد نیست
اندکی حاتمی کیا بد نیست

سینمای یه قل دو قل خوب است
ایرج قادری به کل خوب است

رشته ی من زبیخ و بن الکی است
عشق من سینمای ده نمکی است

جان من حرف مفت را ول کن
فکرما باش و فکراین دل کن

چه قدر صاف و ساده اید هنوز
شوهرش که نداده اید هنوز

پس پریشب باهاش چت کردم
جان قربان علی غلط کردم

به خدا وب نداشتیم اصلا
عربی می نگاشتیم اصلا

انت فی قلبی ایها الگلنار
فقنا ربنا عذاب النار

حبک فی عروق در جریان
همه حتی الورید و الشریان

انت فی چادری شبیه هلن
فتشابه به صوفیای لورن

عشق ما هست سمعی و بصری
به خدا عین حوزه ی هنری

من هم اینجا به کار مشغولم
در پی جمع کردن پولم

رانت خواری نمی کنم اصلا
خرده کاری نمی کنم اصلا

گرچه این سرزمین پراز کفر است
به خدا آک مانده ام در بست

یادتان هست در شلوغی ها
با زنان دست داد آن آقا ؟

همه جا داشت بل بشو می شد
مملکت داشت زیر و رو می شد

گرچه این زن عزیز شد دستش
ولی آن مرد جیز شد دستش

نامه اینجا به بعد شطرنجی است
به گمانم که قا فیه گنجی است …!

بگذریم از دهات می گفتیم
از خر مش برات می گفتیم

راستی جان علی خرش زایید
کل حسن زن برادرش زایید؟

چه خبر از صفای گندمزار
نه ولش کن دوباره از گلنار

بنویسیم و حال و حول کنیم
وقت آن است ما قبول کنیم

مملکت زوج خوب می خواهد
زن و مردی بکوب می خواهد

دست در دست هم نهند زیاد
میهن خویش را کنند آباد

هی به همدیگر اعتماد کنند
جمعیت را فقط زیاد کنند

بعد هم با جناب عزراییل
بشتابند سوی اسراییل

همه در دست شاخ افریقا
یورش آرند سمت امریکا

هرکجا که صلاح می دانند
میخ اسلام را بکوبانند

غرض از این بیاض طولانی
دو کلام است و نیک می دانی

مادرم می رسد به خدمتتان
هم سلامی و هم زیارتتان

گفته ام حلقه ای بیارد او
سنگ بر بافه ای گذارد او

تا غلام از فرنگ برگردد
مهر گلنار بیشتر گردد

چند خطی برای من کافی است
حاج قربان زیاده عرضی نیست …. 

 

بچه که بودم

 

 

بچه که بودم به من آموختند
فحش نباید بدهی گوسفند

بی ادبی بوده از این خانه دور
حرف رکیکی نزنی بی شعور

بچه ی همسایه به من فحش داد
پند پدر مادرم آمد به یاد

بر دهنش مشت ادب کوفتم
البته با غیظ و غضب کوفتم

شب که پدر قصه ی ما را شنید
نوبت آموزه دوم رسید

پای مرا بست به یک ریسمان
بر کفل و بر کف پایم زنان –

گفت نباید به کسی زور گفت
من چه کنم با توی گردن کلفت

بچه که بودم پدرم یاد داد
عشق بورزم به نبات و جماد

عشق به سوراخ ازن فی المثل
عشق به بوی خوش زیر بغل

عشق به انسان و طبیعت ، گیاه
عشق به ارتش به بسیج و سپاه

عشق به هم نوع ولو دشمنت
عشق به هر کس شده ، حتی زنت

عشق به مفرد به مثنی به جمع
عشق به اینها که رساندم به سمع

تربیتم سیر صعودی گرفت
هیکل من رشد عمودی گرفت

ریش و سبیلی به هم آمیختم
زشت شدم تیغ زدم ریختم

ریختم از صورت خود پشم را
باز عیان کرد پدر خشم را

فرصت اندرز و نصیحت نبود
چاره به جز فحش و فضیحت نبود

گفت: پسر ریش تراشیده ای
نفله ! مگر دختر ترشیده ای

کافر حربی شده ای ظاهرا
قرتی و غربی شده ای ظاهرا

بر سر این صورت صافت مباد
مورچه ای می بکند بکس باد

صورت سیرابی و بی ریش تو
عین حرام است و نجس ، دور شو

تا نشدی مومن و اهل ثواب
زیر پل و روی مقوا بخواب

رفتم و ریشم که به زانو رسید
برگشتم پیش پدر رو سپید

دید که تی شرت به تن کرده ام
پارچه ای زرت به تن کرده ام

گفت: مگر پارچه کم داشتی
لخت و پتی آمده ای آشتی

این که شمایی پسر بنده نیست
کسوت کفار برازنده نیست

پیرهن و دکمه ی تقوات کو؟
سبحه و انگشتر و اینهات کو؟

هیزم دوزخ شده ای نره خر
زود برو پیرهنی نو بخر

مختصری بود ز بسیارها
این همه مشتی است ز خروارها

منحنی تربیتم رشد کرد
حیثیت و شخصیتم رشد کرد

حاصل این شیوه ارزنده ، من
این من خوش ذوق ولی بد دهن...


جنبه هجو این شعر یادمون باشه
ایشون در جواب انتقادهای احتمالی پیشاپیش میگن

نه روشنفکر ملعون پلیدم
نه با چاقو دماغی را بریدم

به قرآن بنده بی تقصیر هستم
«امامی» نیستم اما مهرابم! 

 

مرا دید

 

 

رد می شدم از کوچه ای یارم مرا دید
با همسرم بودم که دلدارم مرا دید

یک روز فحش خواهر و مادر شنیدم
آن روز از بخت بدم خارم مرا دید

یک بار انگشتم درون بینی ام بود
از باجناق خویش بیزارم مرا دید

بعد از هزار و بوق و اندی سال یک بار
وامی گرفتم که طلبکارم مرا دید

انداختم پایین سرم را مثل یک گاو
فهمیده بود از پول پروارم مرا دید

می خواستم پیژامه ام را در بیارم
همسایه ی آن سوی دیوارم مرا دید

از ترس فریادی برآورد از جگرگاه
چون از مقابل بنده پندارم مرا دید!

انگار من از کودکی بیکار بودم
یادم میاید که پرستارم مرا دید

پیش نگاهش از خجالت سرخ گشتم
وقتی که بعد از ختنه شلوارم مرا دید

حرف سیاسی میزدم با سایه ی خویش
ای وای برمن! موش دیوارم مرا دید

می دادم از زور خوشی داد خوشی را
در خلوت خود حیف دادارم مرا دید

آه از ردیف دست و پا گیر« مرا دید»
بگذارتا دست ازتو بردارم «مرا دید» 

 

ممنونم از نیروی انتظامی

  

 

پیراهن و گیسوی جلفم را که دیدند
با مهربانی گیسوانم را بریدند

من ظاهراً بودم ز اشرار حرامی
ممنونم از نیروی خوب انتظامی

یک روز جین پوشیده بودم او مرا دید
در ضمن او با صورتی بی مو مرا دید

فرمود: از تدریس محرومی برادر
با این قیافه مثل خانومی برادر

گفتم چرا؟ فرمود: چون ضد نظامی
گفتم: برادر! این چه بهتانی ست خامی؟

حتی اگر چیزی که گفتی بنده باشم
سیبیلهایم را هم اکنون می تراشم

آن گونه ای که دخترم را دوست دارم
هم رهبرم هم کشورم را دوست دارم

این مته را بیهوده بر خشخاش مفشار
فرمود پس معتاد هم هستید انگار!

ضد نظام و ضد دین معتادهم روش
گفتم :عجب گیر...برادر گفت :خاموش!

دیدم هوا پس می شود پیش اوفتادم
گفتم: خداحافظ برادر خانه زادم

حالا که قانون شما را نقض کردم
شاید ز بیکاری فرار مغز کردم!

هر چند بیکاری از ایران رخت بسته است
اما وجود یک نفر بیکار بست است

تا غرب با (بی بی سی) و (سی بی اس)خویش
بر ضد ایران شایعا تش را برد پیش

رفتم فرار مغز بنمایم به کابل
دیدم که ممنوع الخروجم بنده بالکل

رفتم مسافرکش شوم ماشین ندارم
ماشین خریده ام ولی بنزین ندارم

رفتم سر بازار پالانی خریدم
شب آمد از درد کمر عر می کشیدم

رفتم قاچاقچی هم شدم اما کساد است
چون دست در این صنف بیش از حد زیاد است

اکنون که بیکارم هزاران چشم بیکار
می بیندم در شکلهای نابهنجار: 

 

لب

 

 

لب هم لب آن یار خوش اندام قدیمی
مانند لبو قرمز و سوزان و صمیمی

لب بود به اندازه ی بشقاب پر از گوشت
لب بود به مقدار غذاهای رژیمی

لب ها ولی از دیده ی اغیار نهان بود
لب های مسلمان و مسیحی و کلیمی

لب ها همه در معرض دید همگان است
امروز نمانده ست حیایی و حریمی

لب ها شده زیتونی و نارنجی و آبی
لب ها شده تزریقی و دندان شده سیمی

آن خال که بالای لب یار عیان است
فی الفور شود پاک به انگشت نسیمی

با یاری جراحی زیبایی صورت
جر داده لب خویش به اوضاع وخیمی

لب را شتری کرده که یعنی مد روز است
ای غنچه دهان ! نیست تو را عقل سلیمی

هر چند که برخی به من ایراد بگیرند
کاین قافیه خبط است ، ‌‌چه یایی است ؟ چه میمی ؟

اما نتوان هیچ نگفت از لب معشوق
بگذار که ایراد بگیرند چه بیمی ؟ 

 

شعر طنز عروسی !

 

 

آخر این هفته، جشن ازدواج ما به پاست / با حضور گرم خود، در آن صفا جاری کنید

ازدواج و عقد یک امر مهم و جدی است / لطفاً از آوردن اطفال، خودداری کنید

بر شکم صابون زده، آماده سازیدش قشنگ / معده را از هر غذا و میوه ای عاری کنید

تا مفصل توی آن جشن عزیز و با شکوه / با غذا و میوه ی آن جشن افطاری کنید

البته خیلی نباید هول و پرخور بود ها / پیش فامیل مقابل آبروداری کنید

میوه، شیرینی، شب پاتختی مان هم لازم است / پس برای صرفه جویی اندکی یاری کنید

گر کسی با میوه دارد می نماید خودکشی / دل به حال ما و او سوزانده، اخطاری کنید

موقع کادو خریدن، چرب باشد کادوتان / پس حذر از تابلو و ساعات دیواری کنید

هرچه باشد نسبت قومی تان نزدیک تر / هدیه را هم چرب تر، از روی ناچاری کنید

در امور زندگی، دینار اگر باشد حساب / کادو نوعی بخشش است، آن را سه خرواری کنید

گرم باید کرد مجلس را، از این رو گاه گاه / چون بخاری بهر تنظیم دما، کاری کنید

ساکت و صامت نباشید و به همراه موزیک / دست و پا را استفاده، آن هم ابزاری کنید

لامبادا، تانگو و بابا کرم یا هرچه هست / از هنرهاتان تماماً پرده برداری کنید

البته هرچیز دارد مرزی و اندازه ای / پس نباید رقص های نابه هنجاری کنید

حرکت موزون اگر در کرد از خود، دیگری / با شاباش و دست و سوت از او طرفداری کنید

کی دلش می خواهد آخر در بیاید سی دی اش؟ / با موبایل خود مبادا فیلمبرداری کنید

در نهایت، مجلس ما را مزین با حضور / بی ادا و منت و هر گونه اطواری کنید 

 

تقدیم به جامعه زن ذلیلان

 

 


تقدیم به جامعه زن ذلیلان 

الهی به   مردان   در       خانه ات          به آن زن ذلیلان فرزانه ات
به آنانکه  با   امر     "روحی فداک"         نشینند و سبزی       نمایند    پاک
به آنانکه از بیخ و  بن    زی     ذیند         شب و روز   با امر زن       می زیند
به آنانکه      موعوب    مادر     زنند         ز اخلاق      نیکویش    دم می زنند
به آن شیر   مردان    با     پیشبند          که در ظرف   شستن به تاب و تبند
به آنانکه   در   بچه    داری    نکند          یلان           عوض کردن     پوشکند
به آنانکه   بی  امر    و اذن   عیال           نیاید در از       جیبشان یا       ریال
به آنانکه با ذوق   و شوق     تمام           به مادر زن     خود        بگویند: مام
به آنانکه      دارند      با     افتخار           نشان ایزو...نه     " زی ذی نه هزار"
به آنانکه  دامن    رفو     می کنند           ز بخد    رفویش         اتو می کنند
به آنانکه    درگیر     سوزن   نخند           گرفتار        پخت و پز       مطبخند
به آن قرمه   سبزی   پزان      قدر          به آن     مادران  به   ظاهر       پدر
الهی    به    آه    دل    زن   ذلیل          به آن اشک  چشمان  "ممد سبیل"
به تنهای مردان که از  لنگه  کفش          چو جیغ   عیالاتشان   شد   بنفش
که ما ار بر این عهد کن     استوار           از  این   زن   ذلیلی   مکن   برکنار
به زی ذی جماعت نما لطف خاص          نفرما  از  این  یوغ  ما    را   خلاص 

 

رزم جومونگ و رستم

 

 

کنون رزم جومونگ و رستم شنو، دگرها شنیدستی این هم شنو

به رستم چنین گفت اون جومونگ!

ندارم ز امثال تو هیچ باک
که گر گنده ای من ز تو برترم
اگر تو یلی من ز تو یلترم

رستم انگار بهش برخورد، یهو قاطی کرد و گفت:

منم مرد مردان ایران زمین
ز مادر نزادست چون من چنین
تو ای جوجه با این قد و هیکلت
برو تا نخورده است گرز بر سرت

جومونگ چشماشو اونطوری گشاد کرد و گفت:

تو را هیچ کس بین ایرانیان
نمی داندت چیست نام و نشان
ولی نام جومونگ و سوسانو را
همه میشناسند در هر مکان
تو جز گنده بودن به چی دلخوشی
بیا عکس من را به پوستر ببین
ببین تی وی ات را که من سوژشم
ببین حال میدن در جراید به من
منم سانگ ایل گوکه نامدار
ز من گنده تر نامده در جهان
تو در پیش من مور هم نیستی
کانال ۳ رو دیدی؟ کور که نیستی

در اینحال رستم پهلوان، لوتی نباخت و شروع به رجز خوانی کرد:

چنین گفت رستم به این مرد جنگ
جومونگا ! تویی دشمنم بی درنـگ
چنان بر تنت کـــوبم ایـــن نعلبکی
که دیگر نخواهی تو سوپ، آبــکی
مگـــر تو نـــدانی که مـن کیستم؟
من آن (تسو) سوسولت! نیستم
منم رستم، آن شیر ایــران زمین
(بویو) کوچک است در نگاهم همین

بعد از رجز خوانی رستم پهلوان، جومونگ از پشت تپه ای که آنجا پنهان شده بود آمد:

جومونگ آمد از پشت تل سیاه
کنارش(یوها) مــادر بی گنـاه!
بگفت:هین! منم آن جومونگ رشید
هم اینک صدایت به گوشــم رسید
(سوسانو) هماره بود همسرم
دهــم من به فرمان او این سرم
چون او گفته با تو نجنگم رواست
دگر هر چه گویم به او بر هواست!

و بعد از حرفهای جومونگ درد دل رستم آغاز گردید:

و این شد که رستم سخن تازه کرد
که حرف دلش گفت (پس کو نبرد؟!)
بگفت ای جومونگا که حرف دل است
که زن ها گـــرفتند اوضــاع به دست
که ما پهلوانیم و این است حالمان
که دادار باید رسد بر دل این و آن!

و اینچنین شد که دو پهلوان همدیگر را در آغوش گرفتند و بر حال خود گریه سر دادند:

بگذار تا بگرییم چون ابر در بهــــــاران
کز سنگ ناله خیزد بر حال ما جوانان! 

 

عاقبت جت

 

 

شدم با چت اسیر و مبتلایش / شبا پیغام می دادم از برایش
به من می گفت هیجده ساله هستم / تو اسمت را بگو، من هاله هستم
بگفتم اسم من هم هست فرهاد / ز دست عاشقی صد داد و بیداد
بگفت هاله ز موهای کمندش / کمان ِابرو و قد بلندش

بگفت چشمان من خیلی فریباست / ز صورت هم نگو البته زیباست
ندیده عاشق زارش شدم من / اسیرش گشته بیمارش شدم من
ز بس هرشب به او چت می نمودم / به او من کم کم عادت می نمودم
در او دیدم تمام آرزوهام / که باشد همسر و امید فردام
برای دیدنش بی تاب بودم / زفکرش بی خور و بی خواب بودم
به خود گفتم که وقت آن رسیده / که بینم چهره ی آن نور دیده
به او گفتم که قصدم دیدن توست / زمان دیدن و بوییدن توست
ز رویارویی ام او طفره می رفت / هراسان بود او از دیدنم سخت
خلاصه راضی اش کردم به اجبار / گرفتم روز بعدش وقت دیدار
رسید از راه، وقت و روز موعود / زدم از خانه بیرون اندکی زود
چو دیدم چهره اش قلبم فرو ریخت / توگویی اژدهایی بر من آویخت
به جای هاله ی ناز و فریبا / بدیدم زشت رویی بود آنجا
ندیدم من اثر از قد رعنا / کمان ِابرو و چشم فریبا
مسن تر بود او از مادر من / بشد صد خاک عالم بر سر من
ز ترس و وحشتم از هوش رفتم / از آن ماتم کده مدهوش رفتم
به خود چون آمدم، دیدم که او نیست / دگر آن هاله ی بی چشم و رو نیست
به خود لعنت فرستادم که دیگر / نیابم با چت از بهر خود همسر
بگفتم سرگذشتم را به «جاوید» / به شعر آورد او هم آنچه بشنید
که تا گیرند از آن درس عبرت / سرانجامی ندارد قصّه ی چت 

 

رزم رستم

 

 

کنون رزم

دگرها شنیدستی این هم شنو

که اسفندیارش یکی

چو تهمینه فریاد رستم شنود

 

virus و رستم شنو disk داد
بگفتا به رستم که ای نیکزاد
در این disk باشد یکی file ناب
که بگرفتم از site افراسیاب
برو حال می کن بدین disk هان!که هم نون و هم آب باشد در آن
تهمتن روان شد سوی خانه اش
شتابان به دیدار رایانه اش
چو آمد به نزد mini tower اش
بزد ضربه بر دکمه power اش
دگر صبر و آرام و طاقت نداشت
مران disk را در drive اش گذاشت
نکرد هیچ صبر و نداد هیچ لفت
یکی list از root دیسکت گرفت
در ان disk دیدش یکی file بود
بزد enter آنجا و اجرا نمود
کز ان یک demo گشت زان پس عیان
به فیلم و به موزیک و شرح و بیان
به ناگه چنان سیستمش کرد hang
که رستم در آن ماند مبهوت و منگ
چو رستم دگر باره reset نمود
همی کرد هنگ و همان شد که بود
تهمتن کلافه شد و داد زد
ز بخت بد خویش فریاد زد
بیامد که لیسانس رایانه بود
بدو گفت رستم همه مشکلش
وز ان disk و برنامه خوشگلش
چو رستم بدو داد قیچی و ریش
یکی bootable دیسک آورد پیش
یکی toolkit اندر آن disk بود
بر آورد آن را و اجرا نمود
همی گشت toolkit هارد اندرش
چو کودک که گردد پی مادرش
به ناگه یکی رمز virus یافت
پی حذف امضای ایشان شتافت
چو virus را نیک بشناختش
مر از boot sector بر انداختش
یکی ضربه زد بر سرش toolkit
که هر بایت ان گشت هشتاد bit
به خاک اندر افکند virus را
تهمتن به رایانه زد بوس را
چنین گفت تهمینه با شوهرش
که این بار بگذشت از پل خرش
دگر باره اما خریت مکن
ز رایانه اصلا تو صحبت مکن
قسم خورد رستم به پروردگار
نگیرد دگر disk از اسفندیار