شعرهای عاشقانه

❤آسم و پاسم ولی عاشقونه ❤ しѺ√乇 ❤

شعرهای عاشقانه

❤آسم و پاسم ولی عاشقونه ❤ しѺ√乇 ❤

کفش یادگاری

 

مرا هست کفشی ز عصر حجر / که میراث مانده ز جد پدر

شریک غمش بوده و شادیش / به پا کرده در جشن دامادیش

خدایش بیامرزد آن زنده یاد / که از خود هم این ارث بر جا نهاد



چو هی میبرم پیش هر پینه دوز / ز مغزش پریده است برق و فیوز!



بود چون که جان سخت چون کرگدن / بپوشم به هر گاه و بیگاه من



هر آنچه ز وزنش گویم کم است / که سنگین چنان کله رستم است



ز پایم بود چند سانتی گشاد / چو پاپوش افراسیاب و قباد



مرتب به پایم لخ لخ کند / ندارد چو کف پای من یخ کند



ز بس خورده اقسام واکس و پماد / مرا رنگ اصلش نیاید به یاد



ولی من ز بابای جنت پناه / شنیدم که رنگش بوده سیاه



بسی نعل خورده است بر تخت آن / شاه سم قاطر پادگان!



به هر سوی آن خورده صد دانه میخ / فرو میرود توی پایم چو سیخ



همی‌ترسم آخر به جرم قاچاق / که مامور گردد برایم براق



که این جزو آثار تاریخی است / چرا که خطوط تهش منحنی است



اگر عمر باقی است، سال دگر / سپارم من آن را به امواج بحر



که تا همچو زورق همراه باد / رود گویی اصلا ز مادر نزاد



و یا میزنم واکس بر رویه‌اش / گذارم سپس داخل موزه‌اش

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد