من غریبم ای غریبه ، آشنایم می شوی؟
آشنا با گریه های بی ریایم می شوی؟
در غریبستان چشمم التماس عاشقی است،
با نگاهت هم صدا با چشمهایم می شوی؟
گر دلم پزچین ندارد این نشان سادگیست
همنشینی ساده و صادق برایم می شوی؟
روزگار، اندیشه های تیره را می پرورد،
ای غزیبه جان پناه با وفایم می شوی؟
ولد!! روزی که هیچگاه نفهمیدم برای چی باید خوشحال باشم!!!
پدر آن شب اگر خوش خلوتی پیدا نمی کردی
تو ای مادر اگر شوخ چشمی ها نمی کردی
تو هم ای آتش شهوت شرر بر پا نمی کردی
کنون من هم به دنیا بی نشان بودم
پدر آن شب جنایت کرده ای شاید نمی دانی
به دنیایم هدایت کرده ای شاید نمی دانی
از این بایت خیانت کرده ای شاید نمی دانی
من زاده ی شهوت شبی چرکینم
در مذهب عشق ، کافری بی دینم
آثار شب زفاف کامی است پلید
خونی که فسرده در دل خونینم
من اشک سکوت مرده در فریادم
داد ی سر و پاشکسته ، در بی دادم
اینها همه هیچ ... ای خدای شب عشق
نام شب عشق را که برد از یادم ؟
چگونه بگذرم از عشق ، از دلبستگی هایم ؟
چگونه می روی با اینکه می دانی چه تنهایم ؟
خداحافظ ، بدون تو گمان کردی که می مانم
خداحافظ ، بدون من یقین دارم که می مانی !!!
هیچ حرف دگری نیست که با تو بزنم
تو نمی فهمی اندوه مرا
چه بگویم به تو ای رفنه زدست
شدم از مستی چشمان تو مست
شده ام سنگ پرست
مرگ بر انکه دلش را به دل سنگ تو بست
تو نمی فهمی اندوه مرا
تکیه کردن به تو را دوست دارم "اما" از دوباره افتادن می ترسم...
نگاهت را دوست دارم "اما" از سرد شدن های نگاهت می ترسم...
دستانت را دوست دارم "اما" از دوباره خالی ماندن دستانم می ترسم...
... آغوشت را دوست دارم! "اما" از دوباره بی پناه شدن میترسم...
با تو تا ابد بودن را دوست دارم "اما" از دوباره رفتن هایت می ترسم...
... قصه کوتاه می کنم: تو را دوست دارم اما از این "اما" ها می ترسم...
سالها رفت و هنوز
یک نفر نیست بپرسد از من
که تو از پنجره ی عشق چه ها می خواهی؟
صبح تا نیمه ی شب منتظری
همه جا می نگری
گاه با ماه سخن می گویی
گاه با رهگذران،خبر گمشده ای می جویی
راستی گمشده ات کیست؟
کجاست؟
صدفی در دریا است؟
نوری از روزنه فرداهاست
یا خدایی است که از روز ازل ناپیداست...؟
این روزها ...
وقتی با یه نفر دست می دی،
باید بعدش انگشت هات رو هم بشماری !!!
ببینی که هر ۵ تا رو پس گرفتی یا نه،
احتیاط کن ..
خــاکی بودن ..
آسفالت شدن را در پی دارد ..