نیروی نیکی
خیابان خالی از ماشین بود و آسفالت های کف زمین زیر نور ماه برق می زد. زن و شوهر جوان در پیاده رو آرام قدم می زدند و به آرزوهایشان فکر می کردند
.مرد جوان با حسرت گفت: فکرش را بکن اگر ماشین می داشتیم، چی می شد!!زن گفت: آره، دیگه مجبور نبودیم پیاده بریم خونه.
مرد گفت: اون وقت ماشینمونوسوار می شدیم و شب ها توی شهر می گشتیم.زن گفت: و بعد یک زن و شوهر را می دیدیم که منتظر ماشین اند. من دلم براشون می سوخت
مرد با خنده گفت و من سوارشون می کردم.بعد هر دو با صدای بلند خندیدند و در سکوت به مسیر خود ادامه دادند.اما ناگهان صدای بلندی آرامششان را به هم زد
ماشینی که برای آنها ایستاده بود برایشان بوق می زد